دل به آتشزدن کار هر روزش است. نه از آتش سرخ میترسد، نه از حیوانات ناشناخته! یک مسئولیت دارد و آن نجات جان همنوعش است. برای انجام این رسالت، دوازدهسال است که لباس آتشنشانی را بر تن میکند و وارد عملیات میشود.
الیاس عطاپور معاون و فرمانده نجات ایستگاه آتشنشانی شماره ۵ است که در ابتدای بولوار دانشجو قرار دارد. او خاطرات متعددی از سالهای خدمتش دارد.
با عطاپور که صحبت میکنیم، نمیداند از کدام خاطرهاش بگوید. بهازای هر عملیاتی که در آن شرکت کرده، خاطرهای تلخ یا شیرین در ذهنش رقم خورده، اما به گفته خودش بیشتر آنها تلخ هستند، آنقدر تلخ که بعداز بعضی عملیاتها باید زیرنظر روانشناس باشند تا بتوانند روحیهشان را ترمیم کنند.
او میگوید: تصوری که بیشتر مردم از آتشنشان دارند، در حد همین برنامههای تلویزیون و کارتونهای کودکانه است، اما دنیای واقعی ما خیلی فراتر از اینهاست. بهعنوان مثال همین بچهها که به ظاهر خیلی آتشنشانان را دوست دارند، حین حادثه از لباسهایمان و کلاه و کپسولهای اکسیژنی که داریم، میترسند و همکاری نمیکنند. خیلی سخت است که در آن شرایط بحرانی بخواهیم اعتمادشان را جلب کنیم و بگوییم ما آدم فضایی نیستیم.
آقاالیاس به یکی از تلخترین خاطراتی که هنوز هم اشکش را درمیآورد، اشاره میکند: یکبار حریق خانگی اعلام شد. قضیه از این قرار بود که پدر خانواده براثر تصادف فوت کرده بود و برایش در خانه مراسم ترحیم گرفته بودند. حین مراسم، پرده به شمع برخورد کرده و همین موجب یک آتشسوزی بزرگ شده بود.
وقتی ما آتش را مهار کردیم و به داخل خانه رفتیم، درِ کابینت را که باز کردم، دیدم دختربچه پنجساله خانواده درحالیکه عکس پدرش را در آغوش گرفته، براثر گازگرفتگی فوت کرده است. جنازه این دختر را خودم گریهکنان بغل کردم و بیرون آوردم. همکارانم هم کلی برایش گریه کردند.
به گفته او چنین حوادثی خیلی قلب آتشنشانها را که افرادی عاطفی هستند، به درد میآورد و باید مدام با روانشناس درارتباط باشند تا بتوانند برای عملیاتهای بعدی آماده شوند.
آقاالیاس ادامه میدهد: با اینکه شغل حساسی داریم، بعضی مردم این را درک نکردهاند و همکاری نمیکنند. بهعنوان مثال یک بار با آژیر روشن داشتیم به عملیات میرفتیم، اما راننده یکی از خودروهای مسیرمان گمان میکرد بیدلیل آژیر را روشن کردهایم؛ بههمیندلیل کلی مزاحم حرکتمان میشد. دنبالمان هم آمد تا به خیال خودش ثابت کند ما به عملیات نمیرویم، اما از قضا وقتی رسیدیم به محل، دید خانه خودش آتش گرفته است و آنجا هزارجور عجز و لابه میکرد که به دادش برسیم.
خداراشکر آتش را خاموش کردیم و تلفات جانی نداشت. بعد هم آن آقا با شیرینی به ایستگاه آمد و کلی عذرخواهی کرد.